میتوانستم آقای رستون را تصور کنم که با شانههای افتاده روی لبهی تختش نشسته و تفنگ را در دستش نگاه داشته. احتمالاً چند باری تفنگ را به طرف سرش بالا برده و هربار موفق نشده کار را به پایان برساند. بعد، لولهی تفنگ را داخل دهانش گذاشته، سرمای فلزی آن را بهسرعت با لبهای خشک و ترکبرداشتهاش حس کرده و لولهی تفنگ در نرمی بین لب و زبانش جای گرفته. تصور میکردم احتمالاً زمانی که لولهی تفنگ را در دهانش احساس کرده، وحشت کرده و به خود لرزیده و بعد، تفنگ را از دهانش بیرون آورده و در کشوی کمدِ کنار تخت گذاشته و در کشو را هم محکم بسته است. صدایش شکوهآمیز و سوزناک، اما حاکی از تسلیم بود: «چرا باید به این زندگی ادامه دهم؟ نمیتوانم راه بروم، همسرم حاضر نیست با من حرف بزند، هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هدف از این زندگی چیست؟» ماتمزده به من خیره شد و ادامه داد: «شما به من بگویید.» این جملهی او هم التماسی عاجزانه و هم درخواستی برای پاسخ بود. جملات سادهاش در فضای میان من و او محو شد و من ناگهان احساس کردم چیزی برای گفتن ندارم. بدون زرهپزشکیام که از من محافظت کند، من فقط یک انسان بودم در برابر انسانی دیگر که در پاسخ به سؤالش کم آورده بودم. هدف چه بود؟ چه انگیزهای داشت تا به زندگی ادامه دهد؟ نتوانستم دلیلی برای او بیان کنم.
0 از 5