پیراندللو گستاخ نورپرداز به دنبال واقعیت... دلهرهی غریبی است. هر بار که پرده بالا میرود و نمایش شروع میشود، ترسی عمیق مرا فرامیگیرد و به رابطهی مرید و مراد میاندیشم. به رابطهی خونین رامکنندگان شیر و شیران مسلط قویپنجه، و اسارت هنرمند در تقدیر و دلهرهی رودررویی با اذهان بیدار و هزاران چشم مخفی که گمان با عمل یکی است. اعمال هنرمند آثار اوست، وارد گود بازی میشوی و میدانی که اگر در نبرد خطرناک مبادلهی قدرتهای عریان حسی، نابلد باشی و موذی، پاره میشوی و در احساست میسایی و سرکوفته و ناتمام میمانی که هنر وادی عاشقان تیزبین است. تئاتر میدان عملی است برای بررسی وجدان. تماشاگران بهظاهر بیگانه کیپ کیپ، نشسته بر روی صندلیهای مخمل قرمز. نمایش آغاز میگردد. چهرهها را در اتاقک نورانی پشت صحنه بزک میکنیم، نقاب به دست میگیریم و در زیر نقاب شخصیّتی که آیینهی ماست، حقایق خود و دیگری را بازگو میکنیم. همه رسوا میشویم: نویسنده، تماشاگر. همه وادار میشویم، علیرغم نحوهی زندگی شخصی، اهداف شخصی، ارتباطمان با زندگی و جامعه، در یک حادثهی غیرمنتظره و شگفتآور شرکت جوییم.
0 از 5