یه تاجر معروف توی بغداد زندگی میکرد که یه روز غلامشو فرستاد به بازار تا خواربار بخره. غلام زود برگشت، رنگپریده و هراسون! غلام گفت: «ارباب، همین الان زنیو توی بازار دیدم. وقتی بیشتر دقت کردم، دیدم خودِ مرگه! اون زن بهم نگاه کرد و خندة وحشتناکی کرد. حالا اسبتو بهم قرض بده تا از این شهر فرار کنم و سرنوشتو عوض کنم. یهراس میرم به سامرا. اونجا دیگه دست مرگ بهم نمیرسه.» تاجر اسبشو داد به غلام و غلام جستی زد... بعد اون تاجر به بازار اومد و میون مردم منو دید. جلو اومد و پرسید: «چرا غلام منو ترسوندی؟» گفتم: «من اونو نترسوندم. فقط تعجب کردم، چون امشب باهاش توی سامرا قرار داشتم، ولی توی بغداد ملاقاتش کردم.»
0 از 5