این نویسندة بیقضاوت که ما را در این نقش به صحنه کشانده است، دربارة ما چه حکمی به تاریخ میکند؟... یک جنازة جاودان! این است حشمتی که در باغ شبنمای ما گذاشته، امانت نشستهای. و هرم میسازند با سنگهای عقیق و یشم، که زیر حشمت ابدی، تعفن خود، جاودانه بخوابی... ای چرک! ای عظمت باستانی! آری در نقش خود بخواب، که تاریخ، پرواز کرکسی به سوی غروب است... ناگهان به یک خیابان بارانی تاریک میپیچی، عمارت خلوت کهنهای با دو گوشوارة آبی و نغمة سوگوارِ مرغی از پشت شیشههای رنگی تالار... که تنها بیانتظار هیچکس، بنشینی کنار پنجره، باغ شبنما را در بخار وسوسهانگیز غروب تماشا کنی. تماشا کنی حتی جنبشی مرموز، یک حرکت وهمناک را آنجا، زیر درخت اقاقیا...
0 از 5