به شوری که برخی هنرمندان تئاتر را بههم پیوند میدهد و اندیشههایی را به عمل درمیآورد که انسانهای تهی از شور آنها را اشتغالاتِ ذهنیِ چند مجنونِ منزوی میدانند جز عشق چه نامی میتوان نهاد؟ آیا این قصهی عشق بین سولرژیتسکی و استانیسلاوسکی نبود؟ و واختانگوف؟ آیا این داستان واقعی عشقی پُرغوغا و بدشگون نبود که به رابطهی بین استانیسلاوسکی و میرهولد دامن زد؟ یا بین آیزنشتاین و میرهولد؟ امروز عشق پُرشور را فقط در یک بعد میبینند و آن بعدِ جنسی است. بهایندلیل است که درک اصطلاحِ استاد، بهمعنای ژرفِ کلمه، عملاً غیرممکن است. فراتررفتن از امور آشکار و مفاهیمی همچون تأثیر، روشها، اصلونسب، و وفاداری یا عدموفاداری کاری دشوار است. انگار استاد کسی نیست که خودش را آشکار میکند، صرفاً برای اینکه از میان برخیزد. انگار کار او فقط آموزش و اغواست، بهجای اینکه مقدمهی زایمانِ دشوارِ کشف خلاقیت و فردیتِ فرد بیهیچ آهونالهای باشد.
0 از 5