بکا: تموم میشه؟ نت: چی؟ بکا: این احساس. یه روزی تموم میشه؟ نت: نه. فکر نمیکنم بشه. برای من که نشده. یازدهساله که ازش میگذره... اما عوض میشه. بکا: چطور؟ نت: نمیدونم. بهگمونم سنگینیش. از یه جایی به بعد، میشه تحملش کرد. به چیزی تبدیل میشه که میتونی بخزی و از زیرش بیرون بیای. با خودت حملش کنی... مثل یه آجر توی جیبت. هرازگاهی فراموشش میکنی، اما یهو، به هر دلیلی، دستت رو میبری توی جیبت و میبینی اونجاست. «آهان. راستی. اونه.» ممکنه خیلی بد باشه، اما همیشگی نیست. بعضی وقتها جوریه که... نه اینکه دقیقاً دوستش داشته باشی، اما چیزیه که بهجای پسرت داری، پس دلت نمیخواد رهاش کنی. با خودت حملش میکنی و اون هم نمیره، که خب... بکا: چی؟ نت: خوبه... درواقع.
0 از 5