میدونم گل... من تورو خیلی اذیت کردم. این همه سال، تو مث یه مرغ کُرچ منو زیر پر و بالت گرفتی. با بود و نبود من ساختی و پام نشستی؛ ولی من خیلی برات کم گذاشتم. یه پوست پیازم واست نخریدم. یه دفهم نبردمت زیارت. وقتی میاومدی خونة من، یادت میآد؟ خیلی سرزنده بودی. گیساتو بافته بودی تا کمرت. یه سینهریز اشرفی گردنت بود و یه گلبهارم سرت. چقد شاداب بودی گل، چقد نشاط داشتی... اما من تو رو از ریشه زدم، پژمردهت کردم ـ گل! تو چقد تو این کومه زجر کشیدی، چقد! اون شبای گدا بهار یادته؟ شبایی که برنجمون ته کشیده بود و من تو آبادی روی سؤال نداشتم. شبایی که گشنه سرمیذاشتی و تو چشمای من نگاه نمیکردی، که مبادا خجالت بکشم. اون شبی که آدمای کسمایی ریختن خونهمون و میخواستن این جا رو آتش بزنن، یادته؟ وقتی پریدم تو، دیدم چسبیدی به دیوار و جیغ میکشی.
0 از 5